...افسانه نیست
سه شنبه 91 بهمن 24 :: 12:18 عصر :: نویسنده : خادم المهدی بسم الله الرحمن الرحیم گفت و بلند شد...! مادرش لقمه نانی گرفت و به دستش داد، عاشق این لقمه نانها بود، میگفت وقتی مادرم با دستان مادریاش این لقمه را میگیرد تمام محبتش مزه این لقمه را هزاران برابر میکند. زیر لب آیة الکرسی میخواند و لوازم کارش را جمع میکرد... یاعلی، بلند شد و جعبه? کوچکش را روی دوشش انداخت و رفت. کوچهها را پشت سر میگذاشت، نانی به روی زمین افتاده بود، به آرامی کنارش رفت و دست به زانو شد، برداشت و نام خدا را صدا زد بوسید و کنار درختی گذاشت... یا علی، بلند شد و جانی به پاهایش گرفت و رفت... کنار ستونهایی که خستگیاش را به آنها تکیه میکرد... الهی! الحمدالله کما هو اهله تنهاییش در انبوه جمعیت دیدنی بود، نوجوانی از دیار ثروتمندان که ثروتش را با زرهای بازار دنیا عوض نمیکرد. جعبه را باز کرد... از خدا مدد گرفت و شروع کرد... کفشهای کهنه را دوختن... به سیاهی کفشها افزودن... سرش پایین بود ولی دلش به آسمان، ذکر صلواتش انقدر زیاد میشد که تسبیح توان شمردن نداشت... برق میانداخت این همسفر پاها را... ...!
نگاهش را به دستان کفاش دوخته بود... فرچه بالا و پایین که میرفت، مردمک این پسرک جم میخورد انگار لطافت دستان کفاش با سیاهی کفش سخن میگفت... کنج قفس گرفت دلم کاش میوزید بادی که بوی خار و خس آشیان دهد گردنش را کج کرد، آنقدر به آرامش دستان کفاش خیره شده بود که دهانش باز ماند... کسب حلال و خنده? کفاش و ذکرهای زیر لب کفاش را میآموخت... تنهاییاش را میفهمید... بلند شد و دست به خرجینش انداخت... رفت! دستان او هم با تار و پود کیسهاش مناجات میکرد... چقدر شبیه هم هستند اینها...
کفاش هم کارش تمام شده بود... وسایل خود را جمع کرد نگاهی به آسمان انداخت... الحمدالله کما هو اهله به سمت خانه آمد... در زد، مادر سالخوردهاش در را باز کرد نگاه مهربان مادر به آرامشش اضافه کرد، بوسهای به دست مادرش زد مادرش گفت: خدا تو را حفظ کند پسرم... کار ما در شهر با شوخ بلا افتاده است کم نمیگردد ز دریا هرچه بردارد سحاب موضوع مطلب : آخرین مطالب آرشیو وبلاگ پیوندها آمار وبلاگ بازدید امروز: 102
بازدید دیروز: 29
کل بازدیدها: 205310
|
|